مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

نقاشي نقاشي...

يا رزاق... دستت، خطت، هنرت براي من ستودني ست... كم نقاشي ميكشي اما اكثرا به جا و با موضوعِ خاص! نقاشي را من يادت ندادم...زاده ي ذهنت است يكي از نقاشي هاي با موضوعت همان بود كه با ماژيك روي درِ كمدِ خونه ي ماماني زهرا كشيدي. گفتي ناراحته! داره گريه ميكنه....( و اين درست در اوج غمِ نبودن خاله باجي بود) بعدتر خودت و يسنا را كشيدي ...گفتي مثل اونروز رفتيم پارك من ميدويدم يسنا ميگفت مبين ندو، صبر كن من باهات بيام. اسبت جادويي بود! من را هم شگفت زده كرد! سكوت و ناگهان اسبي كه نشانم دادي...و من بلاگردونِ دستهايت شدم. نقاشي نقاشي را دوست داري...ورق و خودكاري مي اوري و ميگويي اسمم ُ اينجا بنويس بالاش ، ميخوام بفرستم ...
30 فروردين 1394

جادوگر كوچولو

يا خدا... حالم نياز به عوض شدن داشت...رفتيم تئاتر...بعد از كلوچه دارچيني، اين دومين تئاتر قويي بود كه رفتيم .  تئاترِ " جادوگر كوچولو "  من و تو و سپهر و خاله نرگس و ارشيا. تو نترسيدي... خوشحال بودي از اين تئاتر و تكرارش را خواستي... من كنار تو به هر آرامشي ميرسم...شكرالله براي وجودت.   ...
30 فروردين 1394

الرژي...

يا رحيم.. لعنت به آلرژي! هربار كوچك و تكه اي سراغت مي آمد و رفع ميشد، اين بار مثلِ يكسالگي ت بود! از دستها و گردنت شروع شد تا تمااااااام بدنت ... بميرم برات مادر؛ خارش و سوزش امانٓ ت را بريده بوده...كلافه بودي... آنقدر كه اجازه ي لباس پوشيدنت را نميدادي! منتظر مانديم تا بابايي بيايد و من بروم پيِ دارو... كِرِم و عرق شاطره و كاسني و شامپو؛ توانست آرامت كند... دو روز تنت درگير بود و الحمدلله روز سوم تمام شد... شكرالله، خدايا مراقبش باش.   + دليلش شايد شوينده هاي قوي بود يا پفك هندي! . ...
30 فروردين 1394

دندان آهني!

يا حق... تو جز صبور بودن! منطقي و شجاع هم هستي! حداقل در قياسِ سه سال و ده ماهه هايِ دور و برم! خاله سميه زحمت وقت گرفتن رو بعهده گرفت و قرارمان شد ...روز كلينيك دندان پزشكي! اول يسنا...شجاع ترين دختر فرفري دنيا...عصب كشي كه كرد، ما منتظر مانديم تا نوبتمان شود.مكالمه ي تو و يسنا... تو: خورشيد خانوم برام هديه آورد( همسايه ي عزيزِ طبقه ي زيرين) يسنا: ماه خانومم براي من هديه مياره😄(به تلافيِ خورشيد گفتنت!) عكس دندان گرفتيم و نشان داديم. دكترت به دليل عدم حضور در ايران ، عوض شد... روي يونيت خوابيدي و با شجاعتِ تمام آمپول زدي... خودت نميدانستي كه آمپولي در كار است...به گفته ي خانوم دكتر: آخ مبين ببخشيد من ناخونم بل...
29 فروردين 1394

پسرك، من، خدا، توكل

يا حبيب... وقتي خوابي...وقتي تو را بغل ميكنم تا سرجايت بگذارم با چشمان بسته دست دور گردنم حلقه ميكني و لبخندي نصف و نيم روي لبانت  مينشيند سفت مرا ميچسبي و موقع گذاشتن و سر بلند كردنم دستت  را ب صورتم ميكشي... و همين كافيست تا  وادارم كند چند دقيقه اي كنارت بمانم ، تا خوابت سنگين شود! تو خوابي! اما آنقدر ايمانت قوي ست ...كه يقين داري توي اين دنياي چند ميلياردي فقط من بغلت ميكنم... آنقدر ب قدرت عشق معتقدي كه لبخند و نوازشت را اهرم ميكني براي بيمه بودن فردايت... خدايا مرا درياب...كه ايمانم به تو قوي باشد...كه دلت را بدست اورم...كه توكل مطلق داشته باشم و به اين يقين برسم كه فقط تو ، توي اين دنياي بزرگ مرا بغل مي...
28 فروردين 1394

پرهام بهشتي...

يا باقي... صفحه ي موبايلم را روشن كردم و وارد شبكه اجتماعي شدم ...خانه ي مجازيِ اُردي بهشتيها دويست و خورده اي پيامِ نخوانده! بازٓش كردم...😭😞 آخ مادر...نمي فهميدم!!!  پرهامِ بهشتي مان؛ زمين برايش تنگ بود! كم بود! فكرِ دلِ مادرش را نكرد و پٓر كشيد... مادر كه ميشوي بي منطق ترين آدم روي زمين ميشوي!  و ما به تك تك بهاري هايِ كوچك تعصب مادرانه داريم! اين را به يقين ميگويم! جمع شديم😞مادرهايِ بي بچه براي همدرديِ دل دوست مان. هيچ نمي گويم...كه وصف شدني نيست😞😞شمع ٤سالگي ت حسرتِ فوووووتِ پاك ت را داغدار شد پرهام😞 پرهام خاله ! هميشه بهشتي ماندنت مبارك. جايت روي زمين تا آبٓد خاليست. سلام مرا به اميررضاي هميشه فرشته ام ب...
28 فروردين 1394

تب تب تب

يا شافي و يا كافي.... سه روز و سه شب تب! اين تب دست بردار نيست؟؟؟؟؟!!! روز دوم گفتي: مامان وقتي راه ميرم سرم تكون ميخوره!  مادر فدات. دو روز خواب بودي؛ درازكش و بي حال كه مبادا سرت درد بگيرد... سه روز توي بغلم بودي❤️هنوز كوچكي و جا ميشوي... سه روز كنارت خوابيدم، كنارمان خوابيدي...  و تمام شد! خداروشكر... ...
28 فروردين 1394

روز مادر....

يا حافظ.... عزيزِ دلِ من... روز مادر رفتيم قم...در كنار عزيزانِ محبوب...همه جمع شديم و حياط را فرش كرديم...تو و زهرا و مريم و حلما باز دنيا را غرق خنده هايتان كرديد، غرق قربان صدقه هايي كه بي منت روانه ي وجودتان ميشوند.. جلوي چشمم افتادي، آمدم بندِ شلوارت را محكم كنم ، هيجانِ بازي كردن وادارت كرد خودت را عقب بكشي تا از دستم فرار كني و بروي پيِ بازي...از دستم ول شدي و با شدت تمام پرت شدي لبه ي باغچه ي خانه ي بي بي ...بلندت كردم و هزار تكه شد دلم، دستم ...چشمم...زبانم...قلبم! آخ قلبم مبين!  ميداني بچه يعني قلبي كه بيرون از سينه ميتپد؟  گوشٓ ت له شد!  ديدم گوش ت است ، ديدم خوني نيست، ديدم بلند شدي و ايستادي.....
27 فروردين 1394

تولدِ آراد...

يا عالم.... دعوت شديم تولد...تولد مهربان ترين آراد دنيا؛ پسرِ مهربان ترين صدف دنيا... رفتيم و چهارمين بهار را به وجود يكي يدونه اش تبريك گفتيم... تولدي داييناسوري و شاد! سام و نيكا هم بودند، كيك دايناسوري سبزي كه دلش خواست همچنان نسلش منقرض بماند... هزارساله شوي پسر يكي يكدونه ....     ...
26 فروردين 1394